روزگار

گر هزاران سال مانی ور دوروز

بایدت شد زین جهان دل فروز

این جهان باشد سرای کاروان

شام آید صبح میکوچد از آن

این نه جای منزل و ماوی بود

خود رباطی در ره عقبی بود

خیره آن کو بشنود بانگ رحیل

باز بندد دل بر این عمر قلیل

تو به خواب غفلت و بیدار مرگ

وین عجب تر حرص تو در جمع برگ